در بنى اسرائيل مردى بود كه بسيار گناه كرده
و بسيار توبه نموده بود.
روزى از بس جفا و خطا و معصيت كرده بود،
دلش از خودش گرفت برخواست و از دلتنگى به صحرا رفت
و گفت : بار خدايا! از بس جفا و بى حرمتى كردم دلم گرفته
و جانم به گلويم رسيده و شرم دارم كه توبه كنم ،
تا كى از اين جفاهاى من ؟...
ندا رسيد كه : اى بنده من ! اگر هزار چنين كنى ، تا تو مى دانى
كه من خداوند آمرزگارم و بر گناه آمرزيدن توانايم ،
مرا شرم كرم باز مى دارد كه تو راعقوبت كنم ...
نظرات شما عزیزان: